فق خاستم امروزمو براتون تعریف کنم...

کلاسای امروزم از 1.30 شروع میشدن و من خواب‌آلود همیشه دیر پاشدم و اصلا حوصله هیچ کاری رو نداشتم تو اتاق سه تا هم رشته دارم باهم رفت‌و‌آمد میکنیم اونام به گشاد بودنم میخندیدن...خلاصه به زور پاشدم منو اون‌یکی هم‌اتاقیم و هم رشتم زود تر از بقیه رفتیم چون باید میرفتم برا باشگاه ثبت‌نام کنم...عشق تیراندازی‌ام مهلت ثبت نام تیراندازی کمان تموم شده بود پس منم به تپانچه ثبت‌نام کردم خیلی ذوق دارم برا کلاسا.‌‌..

و خب برگشتیم رفتیم ناهار بخوریم و من حین ناهار سر درد شدید گرفتم تا پایان کلاس اول کم مونده بود تو کلاس اول از هوش برم.. ولی درست شد‌‌‌...

و برگشتنی عکس پست رو گرفتم و وارد خوابگاه ک شدم با این صحنه مواجه شدم 🥲هققق نینی‌هامممم

 

 

و خب منو می‌شناسن صداشون زدم نگام کردن عکس گرفتم مدیونید فک کنید تو شکار عکس حرف ندارم و خب یاد کودکی ماسه تا منو خواهرام افتادم ک بابام وقتی میخاست ازمون عکس بگیره صدامون میکرد مخصوصا من 😅 که همیشه ادا درمیاوردم ... الان تونستم مامانو بابامو درک کنم ک وقتی از سه تا جوجه‌شون عکس میگرفتن چقد ذوق داشتن😭😭😭😭

*اشک